برهانبرهان، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه و 24 روز سن داره
بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 6 روز سن داره

اندر احوالات گل پسر و مامانش

بدون عنوان

خیلی وقت هست که اینجا چیزی ننوشتم..... اینقدر این روزها سرگرم بودم که واقعا وقت نمیکردم یا شاید هم وقت میکردم اما تا به جاهای دیگه سرک میکشیدم و همین که میخواستم بیام به خونه ی خودم یکی از بچه ها بیدار میشد یا کاری پیش میومد و یا از همه بیشتر  میرفتم به دنیای خواب.... الان برهان دو سال و 7 ماه داره و دخترم بهار هم نه ماهش شده...  راستی ببخشی هنوز نگفته بودم که خدا یه دختر خوشگل و کپل بهم داده😉😍 این روزها حسابی مشغول و درگیر بچه داری هستم و خیلی وقتها اصلا فرصت نمیکنم که زمانی رو به خودم اختصاص بدم، بعضی وقتها دوست دارم که میشد چند ساعتی از مادر بودن مرخصی گرفت و من بشم همون زن تنها و بی خیال و شوخ و شنگ که کتاب بخونم و نقاشی ...
12 مرداد 1395

خبر آمد خبری در راه است...

سلام به روی ماه همه دوستانی که به اینجا سر میزنن و می خوننش.  خیلی وقته که می خواستم بیام اینجا بنویسم که نمیشد. یه خبر دارم و اونم اینکه یه فرشته کوچولوی دیگه داره به خوانواده کوچولو من اضافه میشه. خدایا شکرت.... هنوز جنسیتش رو نمی دونم که البته فرقی هم نداره جز در خرید وسایل و انتخاب رنگ. راستش شما که غریبه نیستین اولش که فهمیدم یه جوری نمی تونستم با قضیه کنار بیام و دلهره داشتم و فکرم حسابی مشغول شد. آخه اصلا فکر نمی کردم به این زودی دوباره بچه دار بشم. اما چند روز که گذشت دیدم اصلا چه بهتر اینجوری بچه هام با هم بزرگ میشن و همبازی همن و منی که همیشه آرزو داشتم بچه داشته باشم و حالا که خدا لطف کرده و داده جز شکر و خوشحالی هیچ...
27 فروردين 1394

روزنوشت

سلام دوباره... بعد از 3 ماهی که ایران بودم و این 1 ماهی که اینجا مشغول بودم، دوباره اومدم که به وبلاگم یه سری بزنم.  همه چی در آرامش داره مسیر خودش رو میره. البته تو دلم نگرانی هایی دارم که امیدوارم زودتر حل بشه. البته که از لطف خدا ناامید نیستم. پسرک عزیزم برا خودش راحت خوابیده و باباش هم داره تلویزیون نگاه می کنه. بیرون هم که طبق معمول داره بارون میاد. برای شام هیچ فکری نکردم. البته یه گزینه روی میز دارم و اونم نودل مرغ و سبزیجاته.  دوست دارم یه کم از ایران رفتنمون براتون بتعریفم: اون روز که رسیدیم ایران مجبور شدیم چند ساعت توی فرودگاه مهرآباد معطل بشیم ، آخه بلیطی که گیرمون اومده بود ساعت 11 صبح بود و ما هم تقریبا ساعت 2.5...
24 بهمن 1393

بدون عنوان

حسابی سرم شلوغه، از این مغازه به اون مغازه...پسری هم که ماشالله حسابی از خجالت مامانش در می یاد. عزیز دل مادر، جانم ، روحم... دیشب بعد از خوابوندن پسری بجای اینکه خودم هم استراحت کنم نشسته بودم به عکس دیدن، اونم عکس های خودم قبل از بدنیا اومدن پسرک و رفتن به بیمارستان و پسری چند لحظه بعد از بدنیا اومدن و خلاصه تا الان ، یعنی از عشق مادری نمی دونستم چه بکنم. همش تو دلم قربون صدقش می رفتم ، آخه می ترسدم بیدار بشه. یه بار که خیلی جلوی خودم رو گرفتم که نرم تو خواب ببوسمش...ای جانم   ...
24 شهريور 1393

ما داریم می آییم....

بله، درست حدس زدید دیگه رفتنمون به ایران قطعی شد. بلیط ها رو گرفتم و دارم آروم آروم وسایل توی چمدون رو مرتب می کنم. دقیقا 25 روزه دیگه ما ایرانیم...می دونم هنوز زوده برای بستن چمدون اما خب دیدم آروم آروم کارهام رو انجام بدم برام بهتره تا یه دفعه و هول هولی  پسرم 2 روز پیش صاحب یه دختر عمه ی کوچولو شد، بله خواهر شوهر عزیزم هم صاحب یه دختر حتما مامانی و خوشگل شده ...
8 شهريور 1393

کودکانه های قدیمی

یکی از دوستان توی وبلاگشون مطلبی در مورد تابستانهای دوران کودکیشون گذاشته بودن که بسیار به دل می نشست و یادآور دوران خوشی و بی خیالی کودکی بود، منم سریعا گفتم تقلب کنم و از خاطرات اون روزها بنویسم، روزهایی که دیگه هیچ وقت برنمیگرده.... ای ننه ، جونم که شما باشی الان رو نبینین که من توی یه شهر بارونی زندگی می کنم،  من دوران بچگیم رو توی یه پارک که اون موقع ها بنظرم خیلی بزرگ بود زندگی می کردم، حتما خیلی تعجب کردین ، اما واقعیت داره من توی پارک  و توی یه کتابخونه بزرگ شدم و همیشه بخاطرش خداوند رو شاکرم ، شاید چون علاقه ام به کتاب خوندن رو ار اون روزها دارم.  پدرم سرایدار کتابخونه ی کانون پرورش فکری بود و ما توی یه خونه ی ک...
30 مرداد 1393

با شرح !!

همسری رفته لندن برای گرفتن شناسنامه و گذرنامه ی ایرانی گل پسر و البته که پسری هم در خواب ناز تشریف دارن که من اینجا مشغول شرح دادنم. هوا یه خنکی مطبوع داره و یه باد ملایم هم میاد، اینجا همه چی آرومه ، اما وای از این دنیا که هر گوشه اش یه خبریه... دلم میسوزه، درد میگیره وقتی خبرای مربوط به غزه و جنگ و سقوط هواپیما و کشت و کشتار رو می شنوم. قلبم درد میگیره و همراه با اون مادرا گریه می کنم. آخه هیچ کس هم به فریادشون نمیرسه ، جز خدا...  این هم از خاصیت های مادر شدنه که از قبل دل نازکتر میشی ، بین خودمون باشه من از همون اول هم دل نازک بودم... تنهام و واقعا خیلی وقتا این تنهایی و این آرامش رو دوست دارم و سعی می کنم با تک تک سلولهای وجود...
3 مرداد 1393

خرماپزون دور از وطن...

توی خونه نشستم و گل پسر هم در خواب ناز بسر میبره ، همسری سرکاره و منم مشغول تایپ کردن ... بنظر همه چی عالی میرسه... اما یه جای کار میلنگه اونم گرمای هواست والله فکر نمی کردم اینقدر اینجا هوا گرم بشه ، از بسکه همیشه ی خدا داره بارون میاد و ابره و هوا سرده، اما نه ، اینجا هم گرم میشه اونم بدجور ...یاد خرما پزون تو شهر خودمون افتادم . البته خوبی شهر ما اینه که با کمک کولر و دیگر وسایل سرمایشی میشه جون سالم بدر برد، اما امان از اینجا که هرچی داری از لباس بگیر تا وسایل توی خونه در راستای گرم کردنه. خلاصه اینکه من و پسری داریم شر شر عرق میریزیم... این روزا مشغول مطالعه و بالا بردن اطلاعاتم راجع به بچه داری هستم ، صد البته با کمک دوستان مجاز...
1 مرداد 1393

روزهایی که می گذرد...

مثل همیشه مشغول بچه داری و سرگرم رویا بافتن در مورد ایران رفتن و البته هر روز یا شب یافتن یه مشکل جدید و در موردش فکر کردن ( هم تو خواب و هم تو بیداری) از بچه گی اینطوری بودم که تو خواب هم در مورد مشکلاتم که معمولا اون زمان امتحان دادن بود فکر می کردم و معمولا راه حلهای خوبی هم پیدا می کردم... جالبه که بیشتر در مورد برگشتن از ایران فکر می کنم ، آخه می خوام بتنهایی و با پسرکم برگردیم.  خیلی دوست دارم که این 2 ،3 ماه هم زودتر تموم بشه و من برم تو بغل مامانم، می دونم که الان خودم مادرم اما خوب آدم همیشه احتیاج داره که خودشو برا مامانش لوس کنه.  این چند روز حسابی مشغول خرید کردن بودم ، البته نه برای خودم ، پر واضحه که برای آ...
21 تير 1393