برهانبرهان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 6 روز سن داره
بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 6 ماه و 19 روز سن داره

اندر احوالات گل پسر و مامانش

خانه دوست کجاست...

این روزا خیلی وقتا احساس تنهایی می کنم، البته همسر مهربان  و پسر گلم هستن، اما خوب من دلم یه دوست خوب و یک رنگ هم می خواد... یعنی توقعه زیادیه  دلم می خواد یه دوستی داشتم که با هم می رفتیم بیرون و کلی حرف میزدیم و می خندیدیم و برا هم غر می زدیم و این یکی به اون یکی دلداری می داد و خلاصه از همین کارایی که دوستا برای هم انجام میدن. یا بهترش من می رفتم خونه ی اونا و اون می یومد خونه ی ما و با هم چایی و میوه می خوردیم و گپ می زدیم و یا با هم کیک و شیرینی درست می کردیم. آخ اگه بود چه خوب بود...   خلاصه همین دیگه ... دلم یه دوست می خواد. البته یه دوست داشتم که از شانس من از اینجا رفت ، حالا شاید یه بار ماجراش رو گفتم.. می دون...
4 تير 1393

خستگی و خوشحالی...

خدا رو شکر هم پاسپورت پسری اومد و هم کارت ویزای دائم من.... دیگه خیال هر دومون راحت شد. این روزا داریم برنامه ریزی می کنیم ( بخوانید رویاپردازی می کنیم برای رفتن به ایران) من که حسابی دلم تنگ شده. مخصوصا برا مامان و آقام  البته فکر نکنم زودتر از 3 یا 4 ماه دیگه بتونیم بریم. باید مرخصی های شوهری جور بشه و یه کم از فصل گرما تو ایران بگذره ، اما خب این چند وقت با فکر و رویا خوشیم. جالبه که شوهری هم ذوق میکنه. همش برای پسرکم توضیح می دم که این کارو می کنیم ، اینجا و اونجا می برمت. تو حیاط خونه ی بابابزرگ آب بازی می کنیم و یه عالمه خیال پردازی های شیرین و دوست داشتنی... برهان هم با چشمای هاج و واج منو نگاه میکنه   آخه بچم که هن...
22 خرداد 1393

چشمهایش...

دیروز که با برادرزاده ام  صحبت می کردم ، می گفت عمه چشم های پسری خیلی شبیه چشمهای خودته. جالبه که تا الان به این قضیه دقت نکرده بودم، وقتی اینو گفت ته دلم غنج کرد. همیشه دوست داشتم که حالت چشمهای برهان شبیه من بشه، حالا نه اینکه من چشمهای قشنگی داشته باشم ، نه اتفاقا بنظر خودم چشمهای درشت و زیبایی ندارم ، اما همش دلم می خواست اگه قرار یه چیز پسری شبیه من باشه اون چشماش باشه، شایدم خودخواهی باشه ...  خیلی نگاه کردن توی چشمهای پسرکم رو دوست دارم ، یه جور معصومیت و بی گناهی و مهربونی و در عین حال هوش و ذکاوت و شیطنت رو میشه دید.  این روزا بعضی وقتا احساس دلتنگی می کنم ، برای وقتی که پسری تازه بدنیا اومده بود و یا یک ماهش ب...
7 خرداد 1393

کارهای تمام نشدنی

وقتی این وبلاگ رو برای خاطر پسرکم راه انداختم ، فکر می کردم که می تونم هر روز بیام و یه چیزی بنویسم، اما بعد از گذشت چند هفته فهمیدم که نه از این خبرا نیست و کو فرصت... با بچه داری و هزار و یک کار تمام شدنی و نشدنی...  انگار دارم پیر میشم ... آخه همش غر میزنم.. خدا رو شکر می کنم که لذت دیدن و لمس کردن پسرکم و لحظات زندیگش رو بمن داد، می دونم این جمله خیلی کلیشه ایه اما خیلی دوسش دارم ، انگار هر چی بگم بازم کم گفتم  قربونش برم به فضل حق داره بزرگتر میشه و صد البته شیطونتر ، تو این چند وقت این کارا رو یاد گرفته و سعی میکنه انجامشون بده... غلت خوردن ، نشستن که البته نمی تونه اما دوست داره و امروز دیدم که خیلی تلاش میکنه که ...
5 خرداد 1393

خال روی لپ پسرکم

به لطف خدا پسرکم داره بزرگتر و مهربونتر و بامزه تر و شیطون تر و همه ی چیزای خوب با پسوند تر میشه... خیلی چیزا می خواستم بنویسم اما انگار همشون از یادم رفته... خب این روزا حسابی سرم شلوغ بود چون چند وقتی بود که نتونسته بودم برم کلاس زبان و نتیجه این شد که بعد از جند هفته دوستم پیام داد که خودت رو زود برسون... ما هم تندی رفتیم کلاس و معلم عزیزتر از جان هم لطف کردن و یه عالمه برگه دادن به ما که برو اینا رو تا 2 شنبه انجام بده چون مدیریت تصمیم گرفته که امتحان نگیریم ، حالا چند شنبه است ..بله 4شنبه ... قیافه ی من در اون لحظه دیدنی بود. آخه من با یه بچه تو بغل چه خاکی بسر کنم ، از شانس من شوهری هم این روزا همش سرکار، خلاصه جون دلم که شم...
22 ارديبهشت 1393

بدون عنوان

طبق معمول شوهری سر کار تشریف داشتن  و من و پسری هم حسابی امروز زدیم تو سر و کول هم... (هاهاها ... حسابی لهجه ی جنوبیم رو بنمایش گذاشتم )  امروز برای اولین بار پسرکم رو بتنهایی حموم کردم... با موفقیت کامل   یکم هم با هم آب بازی کردیم، خلاصه اوقات خوشی با هم داشتیم. بعضی وقتها یجوری با محبت نگام می کنه احساس می کنم واقعا دوسم داره و می فهمه... قربونش برم   انگار هر چی قربون صدقه اش برم بازم برام کمه... ای رودوم   این چند روز یکم فکرم مشغول و ناراحت بود، یه حرفایی بعضیا که نمی دونم کین می زنن که آدم رو واقعا ناراحت می کنه، اما چه میشه کرد باید گذاشت و گذشت....      پ.ن : پسرک عزیزم...
13 ارديبهشت 1393

آرام دل مادر....

آرام جانم ... دل آرامم... پسرک عزیزم ، همه کس من تویی... جان و روان من تویی...  نو آرامش قلب مادری .. امیدوارم همیشه برقرار و شاد و تندرست باشی فرزندم... امروز پسرکم با زبون بی زبونی با من حرف میزد... خیلی امروز پسر خوبیه، البته همیشه پسر خوبیه.. امشب با باباش پسری رو حموم کردیم... بچه ام عاشق حموم کردنه  بنظرم این روزا  بیشتر با ما ارتباط برقرار میکنه ، همش دوست داره باهاش بازی کنیم و حرف بزنیم. من که اندازه ی همه ی عمرم تو این چند ماه وراجی کردم.  دیروز چندتایی عکس جدید از عزیز دلم گرفتم که حتما می ذارم تو وبلاگم...    پ.ن: فرشته ی آسمانیم تا همیشه عاشقتم مامانی... ...
8 ارديبهشت 1393

عمو فیتیله ای ها...

پسزکم صبح ها که از خواب پا میشه خیلی خوش اخلاقه. امروز صبح زود که بیدار شد، بعد از خوردن شیر یه کم با هم بازی کردیم، عاشق بازی کردنه، خلاصه بعدش کنار هم دراز کشیدیم و یه چند دقیقه بعد  آروم خوابیده بود. این اولین باره که این طوری می خوابه... قربونش برم  امروز جمعه بود و من و پسری با هم عمو فیتیله ای ها رو نگاه کردیم. انگار خوشش اومد. با دقت نگاه می کرد.  چقدر برنامه ی شادیه. خیلی آهنگ های قشنگی می خونن. دستشون درد نکنه. امروز همسری سرکاره و بیرون هم حسابی داره بارون میاد. من و برهان هم توی خونه زندانی شدیم. من همیشه عاشق بارون بودم، هنوز هم خیلی دوست دارم اما بعضی وقتا اینجا زیاد بارون میاد...البته امروز واقعا ...
5 ارديبهشت 1393