برهانبرهان، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره
بهاربهار، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 3 روز سن داره

اندر احوالات گل پسر و مامانش

خرماپزون دور از وطن...

توی خونه نشستم و گل پسر هم در خواب ناز بسر میبره ، همسری سرکاره و منم مشغول تایپ کردن ... بنظر همه چی عالی میرسه... اما یه جای کار میلنگه اونم گرمای هواست والله فکر نمی کردم اینقدر اینجا هوا گرم بشه ، از بسکه همیشه ی خدا داره بارون میاد و ابره و هوا سرده، اما نه ، اینجا هم گرم میشه اونم بدجور ...یاد خرما پزون تو شهر خودمون افتادم . البته خوبی شهر ما اینه که با کمک کولر و دیگر وسایل سرمایشی میشه جون سالم بدر برد، اما امان از اینجا که هرچی داری از لباس بگیر تا وسایل توی خونه در راستای گرم کردنه. خلاصه اینکه من و پسری داریم شر شر عرق میریزیم... این روزا مشغول مطالعه و بالا بردن اطلاعاتم راجع به بچه داری هستم ، صد البته با کمک دوستان مجاز...
1 مرداد 1393

روزهایی که می گذرد...

مثل همیشه مشغول بچه داری و سرگرم رویا بافتن در مورد ایران رفتن و البته هر روز یا شب یافتن یه مشکل جدید و در موردش فکر کردن ( هم تو خواب و هم تو بیداری) از بچه گی اینطوری بودم که تو خواب هم در مورد مشکلاتم که معمولا اون زمان امتحان دادن بود فکر می کردم و معمولا راه حلهای خوبی هم پیدا می کردم... جالبه که بیشتر در مورد برگشتن از ایران فکر می کنم ، آخه می خوام بتنهایی و با پسرکم برگردیم.  خیلی دوست دارم که این 2 ،3 ماه هم زودتر تموم بشه و من برم تو بغل مامانم، می دونم که الان خودم مادرم اما خوب آدم همیشه احتیاج داره که خودشو برا مامانش لوس کنه.  این چند روز حسابی مشغول خرید کردن بودم ، البته نه برای خودم ، پر واضحه که برای آ...
21 تير 1393

خانه دوست کجاست...

این روزا خیلی وقتا احساس تنهایی می کنم، البته همسر مهربان  و پسر گلم هستن، اما خوب من دلم یه دوست خوب و یک رنگ هم می خواد... یعنی توقعه زیادیه  دلم می خواد یه دوستی داشتم که با هم می رفتیم بیرون و کلی حرف میزدیم و می خندیدیم و برا هم غر می زدیم و این یکی به اون یکی دلداری می داد و خلاصه از همین کارایی که دوستا برای هم انجام میدن. یا بهترش من می رفتم خونه ی اونا و اون می یومد خونه ی ما و با هم چایی و میوه می خوردیم و گپ می زدیم و یا با هم کیک و شیرینی درست می کردیم. آخ اگه بود چه خوب بود...   خلاصه همین دیگه ... دلم یه دوست می خواد. البته یه دوست داشتم که از شانس من از اینجا رفت ، حالا شاید یه بار ماجراش رو گفتم.. می دون...
4 تير 1393

خستگی و خوشحالی...

خدا رو شکر هم پاسپورت پسری اومد و هم کارت ویزای دائم من.... دیگه خیال هر دومون راحت شد. این روزا داریم برنامه ریزی می کنیم ( بخوانید رویاپردازی می کنیم برای رفتن به ایران) من که حسابی دلم تنگ شده. مخصوصا برا مامان و آقام  البته فکر نکنم زودتر از 3 یا 4 ماه دیگه بتونیم بریم. باید مرخصی های شوهری جور بشه و یه کم از فصل گرما تو ایران بگذره ، اما خب این چند وقت با فکر و رویا خوشیم. جالبه که شوهری هم ذوق میکنه. همش برای پسرکم توضیح می دم که این کارو می کنیم ، اینجا و اونجا می برمت. تو حیاط خونه ی بابابزرگ آب بازی می کنیم و یه عالمه خیال پردازی های شیرین و دوست داشتنی... برهان هم با چشمای هاج و واج منو نگاه میکنه   آخه بچم که هن...
22 خرداد 1393

چشمهایش...

دیروز که با برادرزاده ام  صحبت می کردم ، می گفت عمه چشم های پسری خیلی شبیه چشمهای خودته. جالبه که تا الان به این قضیه دقت نکرده بودم، وقتی اینو گفت ته دلم غنج کرد. همیشه دوست داشتم که حالت چشمهای برهان شبیه من بشه، حالا نه اینکه من چشمهای قشنگی داشته باشم ، نه اتفاقا بنظر خودم چشمهای درشت و زیبایی ندارم ، اما همش دلم می خواست اگه قرار یه چیز پسری شبیه من باشه اون چشماش باشه، شایدم خودخواهی باشه ...  خیلی نگاه کردن توی چشمهای پسرکم رو دوست دارم ، یه جور معصومیت و بی گناهی و مهربونی و در عین حال هوش و ذکاوت و شیطنت رو میشه دید.  این روزا بعضی وقتا احساس دلتنگی می کنم ، برای وقتی که پسری تازه بدنیا اومده بود و یا یک ماهش ب...
7 خرداد 1393

کارهای تمام نشدنی

وقتی این وبلاگ رو برای خاطر پسرکم راه انداختم ، فکر می کردم که می تونم هر روز بیام و یه چیزی بنویسم، اما بعد از گذشت چند هفته فهمیدم که نه از این خبرا نیست و کو فرصت... با بچه داری و هزار و یک کار تمام شدنی و نشدنی...  انگار دارم پیر میشم ... آخه همش غر میزنم.. خدا رو شکر می کنم که لذت دیدن و لمس کردن پسرکم و لحظات زندیگش رو بمن داد، می دونم این جمله خیلی کلیشه ایه اما خیلی دوسش دارم ، انگار هر چی بگم بازم کم گفتم  قربونش برم به فضل حق داره بزرگتر میشه و صد البته شیطونتر ، تو این چند وقت این کارا رو یاد گرفته و سعی میکنه انجامشون بده... غلت خوردن ، نشستن که البته نمی تونه اما دوست داره و امروز دیدم که خیلی تلاش میکنه که ...
5 خرداد 1393

خال روی لپ پسرکم

به لطف خدا پسرکم داره بزرگتر و مهربونتر و بامزه تر و شیطون تر و همه ی چیزای خوب با پسوند تر میشه... خیلی چیزا می خواستم بنویسم اما انگار همشون از یادم رفته... خب این روزا حسابی سرم شلوغ بود چون چند وقتی بود که نتونسته بودم برم کلاس زبان و نتیجه این شد که بعد از جند هفته دوستم پیام داد که خودت رو زود برسون... ما هم تندی رفتیم کلاس و معلم عزیزتر از جان هم لطف کردن و یه عالمه برگه دادن به ما که برو اینا رو تا 2 شنبه انجام بده چون مدیریت تصمیم گرفته که امتحان نگیریم ، حالا چند شنبه است ..بله 4شنبه ... قیافه ی من در اون لحظه دیدنی بود. آخه من با یه بچه تو بغل چه خاکی بسر کنم ، از شانس من شوهری هم این روزا همش سرکار، خلاصه جون دلم که شم...
22 ارديبهشت 1393